????روایت اسرای مفقود الاثر????
???? قسمت ۲۸۴: شرایط امام صادقی(علیه السلام)????
اگه بخوام مقایسه دقیقی بین شرایط دو ماه پایانی اسارتمون با برههای از تاریخ اسلام بکنم، میتونم بگم وضعیت و شرایطی شبیه دوران امام باقر و صادق(علیهما السلام) برای ما فراهم اومده بود. در اون زمان به علت درگیری بین بنی امیه و بنی عباس(لعنه الله علیهم) فراغت بالی برای این دو امام پیش اومد که بتونن
????روایت اسرای مفقود الاثر????
???? قسمت ۲۸۳: دسترسی به تلویزیون ایران ????
با مناسب دیدن شرایط و کاهش حساسیت بعثیا به برنامه و فعالیت داخلی اردوگاه، چند نفر از بچههای متخصص دسترسی مدار یکی از تلویزیونا رو باز کردن و برای اولین بار بعد از قریب به چهل و دو ماه از اسارتمون چشممون به جمال رهبری و صحنههای زیبای ایران افتاد. بچه های آسایشگاه ۳، موفق شده بودن با دستکاری تلویزیون .
????روایت اسرای مفقود الاثر????
???? قسمت ۲۸۲:روزهای پایانی اسارت ????
هر روز تهدید آمریکا جدی تر و بیشتر میشد و صدام هم که فکر میکرد این صرفا تبلیغات و جنگِ زرگریه، کاملا بیاعتنایی میکرد. من به بچهها میگفتم صدام نشسته رویِ یه بشکه باروت و فتیله شو روشن کرده و آخرش منفجر میشه. فقط خدا کنه این زمانی باشه که ما اینجا نیستیم. علیرغم دو نگرانی بزرگِ گروگان موندن و یا طعمه موشکای آمریکایی شدن
????روایت اسرای مفقود الاثر????
???? قسمت ۲۸۱: گروگان یا طعمه موشکهای آمریکایی؟????
از حدود یه سال پیش که از اردوگاه تکریت ۱۱ تبعید شده بودیم ، گاه و بیگاه زمزمههایی از بعثیا شنیده میشد که شما هیچ وقت رنگ ایران رو به چشمتون نمیبینید و به خاطر همۀ خلافکاریاتون که همیشه باعث دردسر بودید محاکمه و بعنوان گروگان برای همیشه تو عراق باقی میمونید و هر وقت خواستیم شما رو تو همین اردوگاه دفن.
????روایت اسرای مفقود الاثر????
???? قسمت ۲۸۰: عدو شود سبب خیر، اگه خدا خواهد.????
میگن اگه خدا بخاد عدو سبب خیر میشه، یکیش همین حمله عراق به کویت بود. خدا میدونه که چقدر این اقدام احمقانۀ صدام برای اسلام و مسلمین خیر و برکت در پی داشت. برکتِ فوریش نصیب ما شد و از زندان دلگیر قلعه خلاص شدیم و برگشتیم اردوگاهِ قبلیمون و بین ۶ آسایشگاه تقسیم شدیم. خیر و برکت گستردهترش هم
????روایت اسرای مفقود الاثر????
???? قسمت ۲۷۹: آخرین جابجایی????
روز شنبه ۱۳ مرداد ۶۹ عراقی ها بدون مقدمه اومدن و گفتن سریع وسایلتونو جمع کنین و آماده رفتن بشید. ما هم که دیگه این جابجاییها برامون عادی شده بود ، وسایلامونو جمع کردیم وکوله پشتیا رو انداختیم روی دوشمون و حرکت کردیم. درِ قلعه وا شد و بدون اینکه دست و چشمامون رو ببندن راه افتادیم. نگهبانای بعثی بدجوری مضطرب و دستپاچه .
????روایت اسرای مفقود الاثر????
???? قسمت ۲۷۸: حمله عراق به کویت و آغاز فرج ????
اوج روزای داغ مرداد ماه سال ۶۹ بود و مدتهاا بود که بساط مذاکرات مستقیم بین ایران و عراق جمع شده بود و به فراموشی سپرده شده بود. هیچ خبر و روزنۀ امیدی برای آزادی وجود نداشت و ما مشغول برنامهها و فعالیتای فرهنگی و علمی خودمون بودیم و تنها چشم امیدمون برای آزادی به آسمان دوخته بود. حرف و حدیثایی بین بعضی ازبچه ها بوجود اومده بود که هیچگاه .
????روایت اسرای مفقود الاثر????
???? قسمت ۲۷۷: محرم بیاد ماندنی سال ۶۹(۳)????
روزای اول که اون گروه۴۰ نفره عزاداری رو شروع کردن و هر گونه احتمال خطر وجود داشت و برخی بشدت نگران و مخالف بودن، اما بتدریج که عادی شد و خطری بچهها رو تهدید نکرد همون مخالفین هم تو مراسمات شرکت میکردن و با خودشون تصمیم گرفته بودن که جداگونه توی یکی از دو آسایشگاه بزرگ مراسم بگیرن.
????روایت اسرای مفقود الاثر????
???? قسمت ۲۷۶: محرم بیاد ماندنی سال ۶۹ (۲)????
بچهها با هم عهد کردن تا پایان ادامه بدن و نترسن و هر چه بادا باد! بعد از ساعاتی اومدن درو باز کردن و گفتن: سریع متفرق بشین. ما هم که مراسممون تموم شده بود متفرق شدیم. بعد از این ماجرا دادِ چند نفر از همون همیشه عافیت طلبا دراومد که شما دارین جون همه رو بخطر میندازین و امام حسین(علیه السلام) راضی نیست به این کارای شما.
????روایت اسرای مفقود الاثر????
???? قسمت ۲۷۵:محرم بیاد ماندیی (۱)????
با شروع مرداد سال ۶۹ محرم هم آغاز شد. روز سه شنبه دوم مرداد مصادف بود با اول محرم سال ۱۴۱۱ و سه سال قبلش از برگزاری هرگونه عزاداری و مراسمات ماه محرم، محروم بودیم. من مسئول فرهنگی زندان قلعه بودم و بچهها انتظار داشتن که یهکاری در این زمینه بکنیم. امکان برگزاری مراسم عمومی نبود و بعثیا بشدت برخورد میکردن. حدود ۴۰ نفر از بچه بسیجیای نترس و کلهشق.
????روایت اسرای مفقود الاثر????
???? قسمت ۳۱۳ (پایانی): داغ شقایقهای بی نشان ????
برادربزرگم حاج احمد سلطانی که از ابتدای انقلاب همواره جزو مجریان مراسم و شعارگوی راهپیماییها بود بر فراز بام ساختمان سروده هایی رو که خود سروده بود در وصف آزادگان سردادن و جمعیت خروشان شعارها و سرودها رو بازگو می کردن. گرچه من خودم رو لایق این شعارها نمی دونستم ولی اونا از سرِ لطف با شور و حرارت خاصی و بصورت هماهنگ.
????روایت اسرای مفقود الاثر????
???? قسمت ۳۱۲: در آغوش خانواده????
بچه رو بوسیدم و برای لحظاتی به سینهم چسبوندم.آروم که گرفت بسمت بنز دویدم. راننده که یه درجه دار جوون بود رو از ماشین درآوردن. کتفش شکسته بود و بقیه سرنشینا هم کمی کوفته شده بودن ولی شکستکی نداشتن. افسری از داخل ماشین پیاده شد و با من روبوسی کرد و گفت حاج آقا خدا رو شکر کن اگه ایثار و از خودگذشتگی راننده نبود الان بچهت.
????روایت اسرای مفقود الاثر????
???? قسمت ۳۱۱: صحنه هولناک و تراژدی بزرگ ????
راننده غافل از کاروان طولانی که پشت سرمون با سرعت در حال حرکت بود زد روی ترمز. بنزِ پلیس راه دقیقاً زمانی که اون آقا دست پسرمو گرفته بود و وسط جاده بودن در حال سبقت از ماشین ما برای کنترل کاروان بود که با سرعت زیاد رفت بطرف پسرم و همراهش. هیچ شکی برای همهمون باقی نمود که دو نفر رو زیر گرفته و کشته شدن. صدای جیغ و فریاد مادر و همسر و خالهم از داخل ماشین بلند شد که حسین کشته شد.
????روایت اسرای مفقود الاثر????
???? قسمت ۳۱۰: صحنه تراژدی مرگِ پسرم جلو چشمام ????
داداشم از شدت شوق و هیجان انگار اصلا حرفهاشو نشنید و منو بسمت ماشین میکشید. من بهش گفتم داداش اجازه بده من با جیپ برم این مقرراته و ما باید احترام بذاریم و شما هم پشت سر ما حرکت کنید. وقتی دستم رو رها کرد و به سمت جیپ رفتم همه با حسرت از پشت نگاهمم می کردن، انگار که دوباره به اسیری می برنم.
????روایت اسرای مفقود الاثر????
???? قسمت ۳۰۹: جمالِ زیبای مادر????
به فرودگاه که رسیدیم از بقیه دوستان خداحافظی کردم و پرس و جویی از پاسدارای فرودگاه کردم که آیا کسی از من خبری گرفته یا نه؟ یکیشون اسم و مشخصات منو پرسید. گفت تعدادی از اقوامت اومدن کرمانشاه و سراغت رو میگرفتن و احتمالا در همین حوالی فرودگاه یه جایی نشسته باشن. ماشینایی برای انتقال آزادهها
????روایت اسرای مفقود الاثر????
???? قسمت ۳۰۸: بوس نمیدی؟????
میخواستم برگردم که آقا خطاب به من فرمود: بوس نمی دی؟ این جمله محبت آمیز تا اعماق روح و روانم نفوذ کرد و بی اختیار آقا رو در آغوش گرفتم و روبوسی کردیم. تاثیر این کلام کوتاه که از سرِ صدق و صفا بیان شد، آن چنان عشقی در من نسبت به امام و مقتدام افزود که وصف ناپذیر است. اوج تواضع و عطوفت.
????روایت اسرای مفقود الاثر????
???? قسمت ۳۰۷: بیعت با فرمانده کل قوا و امام زمانمان ????
روز دوم آزادی عازم دیدار امام و مقتدامون ای شدیم. آقا به گرمی ازمون استقبال کرد. مرحوم ابوترابی که همراه ما و با آخرین کاروان آزاد شده بود، به عنوان نمایندۀ اسرا صحبتای بسیار شیرین و جذابی بیان کرد و از طرف همۀ ما دست بیعت به امام ای داد. مقام معظم رهبری سخنانی در تجلیل از مجاهدت، صبر و مقاومت آزادگان بیان کرد و در ابتدای بیاناتشون فرمود:.
????روایت اسرای مفقود الاثر????
???? قسمت ۳۰۶: زیباترین جلوه های عاشقی????
قبل از آزادی همه با هم همقسم شدیم تا به زیارت حرم امام نرفتیم پا به خانههامون نذاریم. مسئولین هم در ایران تدارک برنامههایی دیده بودن که با ورود ما به ایران در یه محیط کاملاً مناسب و با تیم پزشکی مجرب ،آزمایشات گوناگون و چکاب کامل بر روی تکتک ما انجام بشه و کسانی که مبتلا به بیماریهای مسری.
????روایت اسرای مفقود الاثر????
???? قسمت ۳۰۵: ستاره باران آسمان وطن ????
مراسم تبادل مرزی که تموم شد، دیگه داشت وقت نماز مغرب و عشا میشد. همه رفتیم سمت تانکر آب وضو گرفتیم و اولین مراسم رسمی ما در وطن اقامه نماز مغرب و عشا به امامت حجت الاسلام پرتوی بود که اون زمان مسئول نمایندگی ولی فقیه در سپاه استان کرمانشاه بود. بعد از نماز حاج آقا به ما خوشامد گفت و اولین باری بود که از لفظ آزاده .
????روایت اسرای مفقود الاثر????
???? قسمت ۳۰۴: گلی گم کردهام میجویم او را????
از همون روز اول تبادل اسرا، حاجی چناری اومده بود سرِ مرز و هر گروه از بچهها که وارد شده بودن از تک تک اونا پرس و جو کرده بود. یه ماه بود که زندگی رو رها کرده و توی مرز خسروی مستقر شده بود تا شاید نشونی از دسته گلش پیدا کنه. هر کدوم ازآزادهها که از جلو حاجی رد می شدن، مرتب صدا می زد حمزه، پسرم حمزه.
درباره این سایت